امروز به کافه کتابفروشی بارنزاندنوبل رفتم و مشغول خواندن کتاب جدیدی که از آنجا خریدم شدم. کتاب اقتصاد ۱۰۱. میخواهم کمی از اقتصاد سر در بیاورم.
یک پیرمرد گوگولی هندی آمد و کنار من نشست. بعد از چند دقیقه شروع به حرف زدن کرد. انگار سیصد سال بود که با کسی توی این دنیا حرف نزده بود. از خاطراتش درباره امپراتوری گوپتا و کمپانی هند شرقی و گاندی شروع کرد تا اینکه لیسانس هوافضا در دانشگاه فنی هند در دهلی گرفته و دکترا از دانشگاه اوهایو. و بعد در ناسا کار کرده و یک زمانی هم در آیبیام. چهارصد سال زندگیاش را تو میکسر قرار داد و یک معجون زندگینامه در حلق من فرو ریخت.
بعد ازم پرسیدم: رشتهت چیه؟
گفتم: مهندسی عمران.
گفت: کجا درس خوندی؟
گفتم: دانشگاه آزاد در ایران و بعد هم دانشگاه ایلینوی جنوبی.
بدون مکث گفت: پسر من امآیتی درس خونده. بعد هم دکتراش رو از استنفورد گرفته!
بعد مقدار زیادی فخر درباره امآیتی و استنفورد به من فروخت و اینکه در این دوره زمانه مدرک دانشگاه با رنک پایینتر از استنفورد به درد نمیخورد. بعد شروع کرد به تشریح زندگینامه پسرش.
من حس کردم همینجوری بخواهیم پیش برویم تا زندگینامه فرزندان و پسرعموها و نوادگان را در من فرو نکند، دست از سر من بر نخواهد برداشت.
برای همین تصمیم گرفتم از یکی از کاربردهای بسیار مهم هدفون استفاده کنم. تلفنم را نگاه کردم و بهش گفتم یکی از دوستانم دارد بهم زنگ میزند. هدفون را گذاشتم تو گوشم و ناگهان جریان یک طرفه اطلاعات از پدر فارغالتحصیل استنفورد قطع شد.
سرم را انداختم پایین و بین صفحات کتاب ذوب شدم.
و داشتم به این فکر میکردم که هدفون یکی از بزرگترین اختراعات بشر است.
این جمله از کتاب جدیدم را هایلایت کردم: هدف از این کتاب حذف کسلکنندگی از یک علم کسلکننده است.