دیشب دوستم علیرضا از استرالیا تو فیسبوک بهم پیام داد. علیرضا دوستی بود که حدود پانزده سال پیش با هم به کتابخانه ملی در بزرگراه حقانی میرفتیم و آنجا با هم آیلتس میخواندیم. آخرین باری که با هم چت کرده بودیم برای ده سال پیش بود. سال 2015. بهم گفت گوریل چطوری؟ خیلی وقته ازت خبر ندارم. دقیقا بخوام بگم ده سال.
رفتم چتهای قبلی را دیدم. بله درست میگفت. آخرین مکالمه من با علیرضا متعلق بود به 12 جولای 2015. علیرضا به استرالیا رفته بود و من هم دو سال بود که به آمریکا آمده بودم. رفتم چتهای قبلی را خواندم. به علیرضا گفته بودم که دارم ازدواج میکنم، برادرم ازدواج کرده، من هم دارم نامزد میکنم؛ با یک دختر روانشناس.
برگشتم و خاطرات ده سال پیش را مرور کردم. باورم نمیشود که از ماجرای ازدواجم با خانم روانشناس ده سال گذشته است. ده سال. به قول آمریکاییها ده فاکینگ سال! خانم روانشناس به خانه ما در تهران رفت و با مامان و بقیه اعضای خانواده دیدار کرد. عکس گروهی گرفتند و برای من فرستادند. قرار بود برگردد آمریکا و با هم ازدواج کنیم.
حالا ده سال از آن ماجرا گذشته است. ایده ازدواج با خانم روانشناس به جایی نرسید. و احتمال به وجود آمدن یک یا دو موجود جدید که فرزندان بالقوه من و خانم روانشناس حساب میشدند و احتمالا هفتاد یا هشتاد سال در این کره خاکی زندگی میکردند تنها در حد یک ایده ماند و در نطفه خفه شد.
داشتم به این فکر میکردم که جمعیت جهان اگر هشت میلیاد باشد، چند میلیارد آدم هم وجود دارند که به دنیا نیامدهاند. تنها یک ایده بودهاند که به جای اینکه به این دنیا وارد شوند و زندگی کنند، سرنوشتشان این بوده که به گوشه کاندومهای مصرف شده پناه ببرند و از آنجا راهی سطلهای زباله شوند.