س! الآن که دارم برایت نامه مینویسم ساعت ده و سی دقیقه شب است. آپارتمانم را سکوت فرا گرفته است. من توی هال روی کاناپه نشستهام و دارم به آینده فکر میکنم. دو سال یا سه سال گذشته زندگی یک بعدی و یکنواختی داشتم. مثل یک تکه قطره تو یک مرداب دورافتاده مشغول روزمرگیها بودم. پایاننامه دکترا و تمام متعلقاتش از جمله چندین مقاله کنفرانسی و سه مقاله ژورنالی مثل بختک گریبانم را گرفته بود و ساعتها و روزهای خوش زندگیام را میمکید. بعد هم سه ماه مشغول امتحان نظام مهندسی شدم. همینجور روزها آمدند و رفتند و من بیشتر و بیشتر از نوشتن و خواندن فاصله گرفتم.
حالا دیگر همه اینها تمام شده است و انگار دیگر باری روی دوشم نیست. فقط صبحها ساعت هفت از خواب بیدار میشوم و سر کار میروم و عصرها ساعت چهار یا پنج تعطیل میشوم و به آپارتمانم بر میگردم. بقیه روز دست خودم است. بدون هیچ دغدغهای. کسی با من کاری ندارد و ذهنم از تمام ماجراجوییها خالیست. دلم میخواهد از این به بعد عصرها بعد از کار کتابی دستم بگیرم و به کافه کنار آپارتمانم بروم و مشغول خواندن شوم. تمام کتابهای دنیا را یکی پس از دیگری بخوانم. و بعد شروع کنم به نوشتن یک عالمه رمان، داستانکوتاه، شعر، و روایت یا به قول فرنگیها نانفیکشن.
و این یعنی اینکه برای تو هم بیشتر نامه خواهم نوشت.
منتظر نامههای بیپایان من باش.
گ ف