سوری عزیزم،
امروز بعد از سه ماه توانستم یکی از دوستانم را ببینم. اولین دوستی بود که بعد از تمام این روزها و هفتهها میدیدم. به زمین تنیسی رفتیم که بعد از دوران قرنطینه باز شده است و با هم تنیس بازی کردیم. داشتم از خوشحالی بال درمیآوردم. انگار زندگی دوبارهای به من بخشیده باشند.
دوستدار تو
گ ف
ویرجینیا وولف عزیز،
امیدوارم که حالت خوب باشد. از خواندن نامه زیبایت خیلی خوشحال شدم. همانطور که گفتی برای اینکه مثل بقیه خوش باشیم و فکر کنیم علیآباد ما هم شهر شد، مری کریسمس و سال نو مبارک. خیلی خوب است که همیشه سر یک جشن و مناسبت خوشحال باشیم. مذهبی یا غیر مذهبی، ایرانی یا غیر ایرانی. از دیوالی و هانوکا بگیر تا کریسمس و عید قربان و جشن نوروز!
البته روز کریسمس، آپارتمان من خالی بود و من برای چند ساعت روی کاناپه نشسته بودم و همینجور برای خودم تار میزدم. ولی خوشحالیاش از طریق صدای همسایهمان که یک زن سیاهپوست آمریکایی است و دو سه تا بچه فینگیلی دارد از دیوارهای ساختمان عبور کرد و به آپارتمان خالی من رسید. صدایشان شامل وقتی میشد که مادرشان با لهجه آفریقاییآمریکایی پشت تلفن به دوستهایش مریکریسمس میگفت و وقتی که بچههایش جینگل بلز جینگل بلز میخواندند و صدای تلویزیون را تا ته بلند کرده بودند. البته گاهی حس خوب شلوغ پلوغی خانهشان تبدیل میشد به سر و صدای پایانناپذیری که من به مثابه مستاجر آپارتمان شماره 203 باید آن را تحمل میکردم. با اینحال همانقدر که آنها باید صدای چهارمضراب ماهور مرا تحمل کنند، من هم باید صدای جینگل بلز آنها را تاب بیاورم.
کاملا مطمئنم که رساله دکترایت در باب سینما و ادبیات به خوبی پیش میرود. من هم همچنان دنبال آرزوهایم هستم و هنوز هم بعد از سی و دو سال زندگی، حدیث نفس ده سالگیام مرا شب و روز دنبال میکند؛ که به خودم میگویم وقتی بزرگ شدم میخواهم فیلمساز شوم یا نویسنده یا شاید هم نوازنده. البته هنوز داشتن یک مزرعه در یک ایالت دوردست شاید طرفهای وایومینگ یا یوتا توی لیست آرزوهایم جا خوش کرده است. به هر حال همچنان به نصیحت حضرت چارلز بوکفسکی گوش میدهم که کاری که دلت میخواهد را انجام بده و بگذار آن کار تو را بکُشد و شیره جانت را بگیرد.
مراقب خودت باش. مثل همیشه نامههایی که برای تو مینویسم را توی وبلاگم هم میگذارم؛ اگر هنوز برای تو اشکالی نداشته باشد.
سیاوش
پانوشت: راستی نظرت چیست که آن مجموعه کتاب شعر را که با هم کار کرده بودیم روی آمازون برای فروش بگذاریم؟ اگر چیزی فروخته شد، پولش را باید با هم نصف کنیم. هر چقدر هم کم بفروشد بالاخره خرج قهوه استارباکسمان در میآید.
ویرجینیا وولف عزیز!
دیروز سر کلاس، موقع درس دادن مقاومت مصالح سمفونی شماره 9 بتهوون را به عنوان موسیقی پسزمینه گذاشتم. ترکیب جادویی و هیجانانگیزی شده بود از رفتار الاستیک جامدات و نتهای رقصنده در فضای کلاس. کلاس به یک دنیای افلاطونی تبدیل شده بود. فک دانشجوها را باید از روی زمین جمع میکردی. برای اولین بار بود توی عمرشان سر کلاس کسلکننده مهندسی با چنین دنیایی مواجه میشدند.
مراقب خودت باش.
گوریل کلاسیک!
نوشین عزیز!
از خواندن نامه تو خوشحال شدم و در عین حال دلم گرفت از دلگرفتگی تهران و دلگرفتگی نوشین! من هنوز بعد از پنج سال آمدنم به اینجا نتوانستهام برای مسافرت و گشت و گذار به تهران برگردم و هر چه بیشتر میگذرد تصویر تهران برای من انتزاعیتر از گذشته میشود. وقتی این تاریکی و تباهی را که توصیف کردی (و امیدوارم گذرا باشد) در شهری یا فردی یا چیزی میبینم برای توجیح خودم و احساساستم سعی می کنم آن را ربط بدهم به تمام دنیا به عنوان یک سیستم طبیعی که قوانین فیزیک بر آن حاکم است.... و بعد انگار باید سعی کنیم با مقداری امید و خوشبینی اگزیستانسیالیسمگونه زندگیمان را در جریان توخالی طبیعت معنی ببخشیم.
مرسی از شعر خوبی که نوشتی و فرستادی. انگار که یک عکس سیاه و سفید به سبک طبیعت بیجان باشد از صحنه و حسی که تعریف کردی. و حس غریبی داشت تشبیه تهران به معدن زغال سنگ در آخرین جمله شعرت.
عکسی که برایت میفرستم را در سیاهچالههای فیسبوکم پیدا کردم و بر میگردد به پاییز 1388، بزرگراه کاشانی، وقتی که تمام ساختمانها و جرثقیلها و آدمها و ماشینها از جریانات چند ماه گذشته مربوط به انتخابات مغموم و بهتزده بودند.
مراقب خودت و تهران باش!
سیاوشششششششششششششش
س! الآن که دارم برایت نامه مینویسم ساعت ده و سی دقیقه شب است. آپارتمانم را سکوت فرا گرفته است. من توی هال روی کاناپه نشستهام و دارم به آینده فکر میکنم. دو سال یا سه سال گذشته زندگی یک بعدی و یکنواختی داشتم. مثل یک تکه قطره تو یک مرداب دورافتاده مشغول روزمرگیها بودم. پایاننامه دکترا و تمام متعلقاتش از جمله چندین مقاله کنفرانسی و سه مقاله ژورنالی مثل بختک گریبانم را گرفته بود و ساعتها و روزهای خوش زندگیام را میمکید. بعد هم سه ماه مشغول امتحان نظام مهندسی شدم. همینجور روزها آمدند و رفتند و من بیشتر و بیشتر از نوشتن و خواندن فاصله گرفتم.
حالا دیگر همه اینها تمام شده است و انگار دیگر باری روی دوشم نیست. فقط صبحها ساعت هفت از خواب بیدار میشوم و سر کار میروم و عصرها ساعت چهار یا پنج تعطیل میشوم و به آپارتمانم بر میگردم. بقیه روز دست خودم است. بدون هیچ دغدغهای. کسی با من کاری ندارد و ذهنم از تمام ماجراجوییها خالیست. دلم میخواهد از این به بعد عصرها بعد از کار کتابی دستم بگیرم و به کافه کنار آپارتمانم بروم و مشغول خواندن شوم. تمام کتابهای دنیا را یکی پس از دیگری بخوانم. و بعد شروع کنم به نوشتن یک عالمه رمان، داستانکوتاه، شعر، و روایت یا به قول فرنگیها نانفیکشن.
و این یعنی اینکه برای تو هم بیشتر نامه خواهم نوشت.
منتظر نامههای بیپایان من باش.
گ ف
ک عزیز،
پیامت را توی وبلاگ دیدم و گفتم اینجا جواب بدهم. مرسی از پیام خوبت. دوباره شعر گفتم و گذاشتم توی وبلاگ. خیلی خوب است که روی پروژههای مختلف با هم کار کنیم. کلا تو یکی از سرچشمههای انگیزه هستی.
در مورد نقش بازی کردن در فیلم: به کارگردانش پیامک زدم و گفتم که بیخیال شدهام. دیگر دنبالش نرفتم. برای اینکه تو زندگی خیلی چیزها را با هیجان شروع کرده و بعد نصفه و نیمه ول کردهام. و حس کردم این یکی هم یکی دیگر از آنهاست. پیش خودم فکر کردم دنبال همان ادبیات را بگیرم و بقیه چیزها را بیخیال شوم. همینطور اینکه یک مقدار سعی کردم بخشهایی از فیلمنامه را حفظ کنم و جلوی آینه بازی کنم. و بعد دیدم چقدر کار سخت و تا حدودی مهمل و مضحک است و من کلا برای آن ساخته نشدهام.
یک مزرعه در استانی که هستی بخر و بعد توش را پر از اسب و گاو و گوساله کن. من هم گاهی با جت شخصیام کنار مزرعه فرود میآیم و سری بهت میزنم.
سال نویت مبارک باشد. سال خوبی داشته باشی.
توصیه آخر اسفند: قبل از اینکه زمستان به سر برسد آهنگ "سگ زمستان" از شهرزاد را گوش بده. توی ساوندکلاود میتوانی پیدایش کنی.
امضا
گوریل، دارنده جت شخصی