نویسنده این کلمات روی تخت دراز کشیده و به بارش باران در ساعت یک شب گوش می‌دهد و نیز به مکالمه پیرزن همسایه با تلفن که از دیوارهای برگ کاهی عبور می‌کند و به اتاق خواب نویسنده این کلمات راه پیدا می‌کند و باعث کابوس شبانه او می‌شود چرا که مکالمه پیرزن همسایه هیچوقت تمام نمی‌شود. گاهی وقت‌ها شده که نویسنده این کلمات ساعت سه صبح از خواب می‌پرد و همچنان صدای ممتد پیرزن همسایه به گوش می‌رسد. نویسنده این کلمات سعی می‌کند بخوابد ولی صدای چک چک باران و های هوی پیرزن و تیک تاک ساعت خواب را از چشم‌های نویسنده این کلمات گروگان گرفته است. پیرزن همسایه دارد پشت تلفن به یک موضوع مبهم می‌خندد و نویسنده این کلمات دارد به دوچرخه آن طرف خیابان فکر‌ می‌کند که زیر باران و در ساعت یک شب کاملا خیس شده است.


برچسب‌ها: روزمره
نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۳۹۷/۰۲/۳۱ |

دووایت هومر را برای اولین بار بود که می‌دیدم. موقعی که به افتتاحیه آثار یک دوست و هنرمند ایرانی، هامون علی‌پور رفتیم تا ساز بزنیم. هومر زمانی دانشجوی دکترای زبان‌شناسی بوده است و در مورد زبان‌های هند و اروپایی از هندی و فارسی بگیرید تا انگلوساکسون و زبان‌های مدرن اروپایی تحقیق می‌کرده است. ولی بعدها درس و مشق را ول کرده و پی نوشتن شعر و نواختن کلارینت و ساکسیفون را گرفته است. با مسئولین گالری، کتی و گرگوری و هومر بین تابلوها قدم زدیم و کمی شراب نوشیدیم و در مورد نقاشی و شعر و موسیقی و زبان و سیاست و یک عالمه چیز دیگر حرف زدیم. و بعد من و هومر شروع کردیم به ساز زدن و آمیختن غریب و هیجان‌انگیز نت‌های تار و کلارینت.


برچسب‌ها: روزمره, نوستالژی
نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۳۹۷/۰۲/۳۱ |

رولان بارت (محبوب قلب‌ها) کتاب هیجان‌انگیزی دارد با عنوان امپراتوری نشانه‌ها. این کتاب در مورد سرزمین اسرارآمیزی به نام ژاپن صحبت می‌کند که فرهنگ آن مملو است از استعاره‌ها و نشانه‌ها. از هاراکیری بگیرید تا هایکو تا آشپزی ژاپنی. طبق کتاب امپراتوری نشانه‌ها ویژگی خاصی که آشپزی ژاپنی دارد این است که مواد غذایی مختلف به صورت ابتدایی و اولیه کنار همدیگر قرار می‌گیرند و یک غذای مقدماتی ژاپنی را تشکیل می‌دهند. بعد انگار فردی که غذا را سرو می‌کند است که با ترکیب عناصر اولیه غذای مورد علاقه‌اش را سر میز ناهار یا شام به وجود می‌آورد. این درست در نقطه مقابل آشپزی ایرانی است که مثلا مراحل درست کردن کوفته تبریزی یا قرمه‌سبزی از آزمایش آخماتوویچ و تبدیل فوران به دی‌هیدروپیران در آزمایشگاه شیمی هم سخت‌تر و طولانی‌تر و پیچیده‌تر است.
امروز گذرم به اشنوکس (سوپرمارکت زنجیره‌ای) افتاد و برای ناهار پن‌کیک سیب‌زمینی و مرغ خریدم. بعد به خانه آمدم و موقع تهیه میز ناهار وسوسه شدم که به سبک ژاپنی و آنگونه که رولان بارت آن را توصیف کرده غذایم را درست کنم. برای همین در یخچال را باز کردم و به صورت کاملا سورئالیسی هر چیز که در سیاه‌چاله‌های یخچالم یافت می‌شد را بیرون آوردم و یک موجود هیجان‌انگیز خلق کردم.
پانوشت: راستی امروز متوجه شدم که یک ورژن آمریکایی از کوکوی سیب‌زمینی وجود دارد که به آن می‌گویند پن‌کیک سیب‌زمینی.


برچسب‌ها: روزمره
نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۳۹۶/۱۱/۲۳ |

جیم رئیس جدید واحد امور اینترنشنال دانشگاهی است که در آن درس خواندم. همزمان دانشجوی دکترای رشته آموزش هم هست و پایان‌نامه‌اش درباره دانشجوهای خارجی است که بعد از درسشان در آمریکا مشغول به کار می‌شوند. از من درخواست کرد که برای پایان‌نامه‌اش با من مصاحبه کند. من هم قبول کردم. امروز تو یک کافه با همدیگر ملاقات کردیم. اولین بار بود که او را می‌دیدم. موهای جوگندمی داشت و تقریبا لاغر بود. حدود چهل سال سن داشت و چهره جذاب و پر نفوذی داشت. لبخندش دوستانه بود و آدم باهاش احساس صمیمیت می‌کرد.
به من پیشنهاد داد که برایم نوشیدنی بخرد. قبول کردم. برایم لاته خرید. برای خودش کاپوچینو. بعد پشت میز نشستیم، دستگاه ضبطش را آتش زد و شروع کردیم به حرف زدن. مصاحبه‌اش از من حدود یک ساعت طول کشید. در مورد چیزهای مختلف حرف زدیم. من لاته‌ام را می‌چشیدم و به سوال‌هایش جواب می‌دادم.
صادقانه بخواهم به شما بگویم من کراش این را دارم که باهام مصاحبه کنند! از اینکه ازم سوال بپرسند و من برایشان شروع به بافتن کلمات کنم خوشم می‌آید! برای همین دست رد به کسانی که می‌خواهند با من مصاحبه کنند نمی‌زنم. بعدا شاید بیشتر برایتان از ماجرای مصاحبه‌هایم تعریف کنم! مثلا یک بار هم در تحقیق یک دانشجوی فوق لیسانس روانشناسی شرکت کردم و باهاش یک مصاحبه دو ساعته در مورد سلامت روانی و این حرف‌ها داشتم. آن مصاحبه هم خیلی خوب بود. به خصوص که بعد بهم یک کارت هدیه پنجاه دلاری داد!


برچسب‌ها: روزمره
نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۳۹۶/۱۰/۲۵ |

اخبار ساعت هفت صبح گفت که به خاطر بارش برف مدرسه‌ها تعطیل است. گرمای شوفاژهای خانه بیشتر از هر وقت دیگری می‌چسبید. خودم را می‌چسباندم به شوفاژ و با آرامش کامل و بدون ترس از نشان دادن مشق به معلم‌ها صبحانه‌ام را می‌خوردم. بعد شال و کلاه می‌کردم، دست‌کش‌های چرمی‌ام را می‌پوشیدم و به حیاط می‌رفتم تا با برادرم و یکی دو تا از دوست‌های همسایه آدم‌برفی درست کنیم. همیشه یک هویج برای دماغ آدم‌برفی و یک شال برای اینکه دور گردنش بیاندازیم با خودمان به حیاط می‌بردیم... آدم‌برفی‌ای که دماغش از هویج نباشد و شال دور گردنش نباشد آدم برفی نیست!
آخرین باری که آدم‌برفی درست کرده‌اید را یادتان هست؟


برچسب‌ها: روزمره, نوستالژی
نوشته شده توسط گ ف | در سه شنبه ۱۳۹۶/۱۰/۱۹ |

روزهای پاییز و زمستان زود تاریک می‌شوند. یک هفته بود که رنگ روز را در آسمان ندیده بودم. کارم که تمام می‌شد ساعت از پنج و شش گذشته بود و وقتی از شرکت بیرون می‌آمدم انگار سر از یک قبرستان تاریک و متروک درآورده‌ام. امروز شنبه انتقامم را از تمام تاریکی هفته گرفتم. تمام روز را در فارست پارک و اسکینکر راه رفتم و با قدم زدن روی برگ‌های نارنجی سکوت شهر را با سمفونی خش پر کردم. بعد که هوا تاریک می‌شود باید به استارباکس وای‌داون بیایید و لاته سفارش دهید و از پشت پنجره ماشین‌ها را بشمارید که یکی یکی گرگ و میش غروب را می‌شکافند.
راستی این یک ورسیون بهتر از شعری که روی ماگ استارباکس نوشتم:

Let your eyes
lighten
the darkness of my nights


برچسب‌ها: روزمره
نوشته شده توسط گ ف | در یکشنبه ۱۳۹۶/۰۹/۱۲ |

ساعت یک و بیست و سه دقیقه شب است. من مثل کرم توی تخت به خودم لولیده‌ام. باید هر چه زودتر بخوابم. فردا ساعت هفت ضجه ساعت کوکی‌ام تمام خانه را پر می‌کند و من باید جسدوار خودم را از تخت بکنم و هول‌هول‌کنان دوش بگیرم و نانی توی معده‌ام فرو کنم و خودم را به شرکت برسانم. باید قبل از رئیسم تو شرکت باشم. مثل دوران مدرسه پشت میزم بنشینم و مثل ماشین چرخ‌خیاطی برای رئیسم کار کنم.
من و جیرجیرک خیابان اسکینکر از این نمایشگر تلفن همراه به تو شب‌بخیر می‌گوییم.
شب بخیر کاملیای بهاری     
-امضا: گ ف و جیرجیرک خیابان اسکینکر


برچسب‌ها: روزمره
نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۳۹۶/۰۷/۲۴ |
برای ساعت‌ها می‌توانم از روی پل بلوو به بزرگراه بی‌انتها و خستگی‌ناپذیر ۶۴ خیره شوم و به نزدیک شدن و دور شدن ماشین‌ها نگاه کنم. هر بار که اینجا می‌آیم یاد پنج شش سال پیش می‌افتم؛ غروب‌های جمعه، پل امیرآباد تقاطع بزرگراه حکیم. آنجا دنج‌ترین گوشه تهران بود. دست‌نخورده‌ترین و بکرترین تکه شهر.
و حالا من دوباره خودم را در این بکرترین تکه سینت لوییس قایم می‌کنم و به گذران ماشین‌ها نگاه می‌کنم و به آهنگی گوش می‌دهم به خنکای عصرهای پاییزی. 

برچسب‌ها: روزمره, نوستالژی
نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۳۹۶/۰۷/۱۷ |

تمام راه‌های رسیدن نور آفتاب را به اتاقم مسدود کرده‌ام. علاوه بر پرده اصلی، دو لایه پارچه غول‌پیکر روی دیوار میخ زده‌ام تا کاملا تشعشع نور را در خودشان بشکانند و خفه کنند.

کوچکترین نوری که از پنجره عبور کند و به من بتابد، مثل دریل مغزم را سوراخ می‌کند و محتویات مغزی‌ام را در خودش حل می‌کند. و بعد سردرد ویران‌کننده شروع می‌شود و تا ساعت‌ها بی‌وقفه در مغزم جولان می‌دهد.

چند ماه اولی که به آپارتمان جدید آمدم مشغول مبارزه با پرتوهای نوری بودم. چند بار جای تختم را در اتاق عوض کردم تا صبح‌ها تختم در راستای مسیر حرکت نور قرار نگیرد.

فایده نداشت. بالاخره با بالا آمدن خورشید راهش را کج می‌کرد و خودش را به تختم می‌رساند و شروع می‌کرد به دریل کردن جمجمه‌ام.

چند شب می‌آمدم و توی اتاق نشیمن بساط خوابم را پهن می‌کردم.

باز هم فایده نداشت. بدتر هم بود. پنجره اتاق نشیمن بزرگ‌تر است. و همینجور دسته دسته نور مثل ارتش آلمان نازی به لنینگراد رخت خوابم حمله می‌کرد و یکی یکی سلول‌های خاکستری مغزم را تیرباران می‌کرد. 

ولی من دست‌بردار نبودم.

باید جلوی سقوط لنینگراد را می‌گرفتم.

شب بعد به اتاقم برگشتم. شروع کردم به امتحان پارچه‌های مختلف. پارچه سفید، خاکستری، آبی. هر کدام یک طیف خاص را فیلتر می‌کرد.

بعد از آزمایش‌ها و سعی و خطای گسترده به بهترین تکنولوژی فیلتراسیون نور خورشید دست پیدا کردم.

یک لایه پارچه سفید. یک لایه پارچه تیره و دوباره یک لایه پارچه سفید.

باید این ترکیب معجزه‌آسا را روی سرتاسر دیوار میخ کنید. حتی یک دالان کوچک هم برای عبور ارتش نازی نباید باقی بماند.

راه نفوذ را کاملا باید بست و دشمن را قبل از رسیدن به دروازه شهر زمینگیر کرد.

عملیات موفقیت‌آمیز بود. از روز بعد سردردها به مقدار قابل توجهی کاهش پیدا کرد. صبح چشم‌هایم را باز می‌کردم و اتاقم را می‌دیدم که با وجود بالا آمدن خورشید در تاریکی ابدی فرو رفته است.

مبارزه ارتش نازی پایان یافته بود. لنینگراد نجات پیدا کرده بود.


برچسب‌ها: روزمره
نوشته شده توسط گ ف | در جمعه ۱۳۹۶/۰۷/۰۷ |

یه حس خیلی خوب داره، وقتی یه حشره رو که رو دیوار آشپزخونه داره راه می‌ره نمی‌کشی. بلکه با دستمال‌کاغذی آروم می‌گیریش، پنجره رو باز می‌کنی و می‌ذاریش رو زمین حیاط. بعد می‌بینی که آروم به راه رفتنش ادامه می‌ده و می‌ره که به بقیه زندگیش برسه.


برچسب‌ها: روزمره
نوشته شده توسط گ ف | در چهارشنبه ۱۳۹۶/۰۳/۰۳ |

اینجا ساعت ۱۱ شب یک نای‌کوییل انداخته‌ام بالا و با حالی نزار روی تخت ولو شده‌ام. نای‌کوییل قرصی است که تازه کشف کرده‌ام. برای سرماخوردگی به کار می‌رود. در واقع سرماخوردگی را خوب نمی‌کند بلکه فقط شما را در عالم هپروت وارد می‌کند و باعث می‌شود دنیا تخمتان هم نباشد. من اگر اینجا تنها هستم و رو هوا معلق هستم و با سرماخوردگی و نای‌کوییل تو هپروت به سر می‌برم چه باک؟ کلا احساس می‌کنم دارم تبدیل به یک تکه آجر می‌شوم که در گذر زمان بی‌خیال گوشه دیواری جا خوش کرده و دنیا هم تخمش نیست. من امشب اگر از این کلمه تخمی زیاد استفاده می‌کنم اثر نای‌کوییل است.

راستی امشب به خاطر نای‌کوییل بعد از مدت‌ها شعر نوشتم. شعر سپید. شما بخوانید شر و ور. روی این عکسی که ضمیمه کرده‌ام. عکس از وینوود میامی است. یک محله پر از دیوارنگاری. این شعر را نوشتم:

آدم‌ها می‌آیند
 می‌روند
 نیست می‌شوند
 بخار می‌شوند
 و این خاکستر نگاه توست
 رسوب می‌کند
 برای قرن‌ها
 در آتشدان بی‌آتش شعرهای من

 راستی تو میامی خانم میم را دیدم. فکر کنید چقدر گذشته بود از‌ وقتی که با یک نفر اینقدر احساس نزدیکی کرده بودم. اولین بار بود می‌دیدمش ولی انگار برای سال‌ها می‌شناختمش. چند تا از این دوست‌ها داشته باشی زندگی‌ات درست و حسابی‌تر می‌شود. یکی از مشکلات من این است که چهار تا آدم درست حسابی که بتوانم باهاشان چفت بشوم پیدا نکرده‌ام. یا من خیلی منگ هستم یا آدم‌ها دوزاری (دوزاری مرا یاد مغولستان می‌اندازد. دلم براش یک ذره شده... کی می‌داند که الآن دارد چه‌کار می‌کند.)


برچسب‌ها: دفتر شعر, روزمره
نوشته شده توسط گ ف | در شنبه ۱۳۹۶/۰۲/۰۹ |

بابا این دانشگاه آکسفورد یک تحقیقی کرده است و گفته آدم‌هایی که باهوش و نابغه هستند خیلی شلخته زندگی می‌کنند و قابلیت مدیریت زمان ندارند و شب‌ها دیر می‌خوابند و روزها ساعت دو بعد از ظهر از خواب بیدار می‌شوند و اتاقشان طویله است و کلا "خسته" هستند. بعد این تحقیق باعث شده یک سری افراد که کونشان گشاد است و احساس می‌کنند دنیا آن‌ها را درک نمی‌کند و می‌اندیشند که تافته جدا بافته هستند هی بیایند و تحقیق دانشگاه آکسفورد را بکوبانند توی صورت ما.
بعد اینجوری می‌شود که مثلا وقتی به همخانه‌‌ات می‌گویی که ظرف‌های کپک‌زده‌‌ات توی ظرف‌شویی را بشور و بعد از توالت سیفون دست‌شویی را بکش، بادی به غبغب می‌اندازد و می‌گوید من نابغه هستم و تو مرا درک نمی‌کنی و مگر تحقیق دانشگاه آکسفورد را نخوانده‌ای؟
چنین آدم‌هایی را باید گرفت مثل کیسه بوکس از سقف آویزان کرد و روزی چند تا آپرکات و هوک چپ و راست رویشان فرود آورد تا معنی تحقیق دانشگاه آکسفورد را از عمق درک کنند و اصول زندگی اجتماعی را بفهمند. اگر فکر می‌کنی خیلی نابغه‌ای برو برای خودت یک جزیره اختصاصی تو کارائیب بخر و آنجا را تا می‌توانی به گه بکش. خیلی هم استقبال می‌کنیم. ولی وقتی داری تو جامعه زندگی می‌کنی باید به مغز نابغه‌ات حالی کنی که با آدم‌های دیگر اندرکنش خواهی داشت و باید یک سری قوانین حداقلی را پیروی کنی.


برچسب‌ها: روزمره
نوشته شده توسط گ ف | در جمعه ۱۳۹۶/۰۱/۱۸ |

تبلیغات: گوریل فهیم را در اینستاگرام دنبال کنید: siavasho
***
این ماجرای تیراندازی تو کانزاس‌سیتی تقریبا همین نزدیک‌های ما اتفاق افتاد. حدود چهار تا پنج ساعت غرب ما. طرف توی یک بار دنبال شکار ایرانی بوده؛ اشتباهی هندی را هدف قرار داده. حالا من چند روز پیش تو کافه استون اسپیرال بودم و یک آقایی که چهره‌اش با تیرانداز کانزاس‌سیتی مو نمی‌زد میز کناری‌ام نشسته بود و داشت قهوه‌اش را مزه می‌کرد. من فقط داشتم فکر می‌کردم که میزان درد وقتی که گلوله به قسمت‌های مختلف بدنم بخورد چه اندازه است. تنها آرزوم این بود که گلوله را مستقیما تو کله‌ام خالی کند. چون من از بچگی فوبیای تیر خوردن و درد کشیدن ناشی از آن را داشته‌ام. بیشتر هم به خاطر این که آن موقع‌ها همه‌ش از کلکسیون فیلم تگزاسی عمویم، نوارهای ویدیویی را کش می‌رفتم و روزی یک فیلم تگزاسی می‌دیدم. آخر همه‌شان هم قهرمان اصلی داستان توی یک دوئل کشته می‌شد و همانجا فیلم به اتمام می‌رسید.البته وسط فیلم‌ها همیشه یکی دو تا صحنه بوسه فرانسوی که من آن موقع‌ها بهش می‌گفتم "بوس روبرویی" هم وجود داشت که همیشه بعد از به قتل رسیدن قهرمان و تمام شدن فیلم دوباره به عقب برگشته و با دیدن آن‌ها خشونت پایانی فیلم به طور کلی از ذهن آدم پاک می‌شد...
بعد وقتی که آقای کناری داشت توی کافه، قهوه‌اش را مزه می‌کرد و من منتظر درآوردن هفت‌تیرش بودم، از خدا خواستم گلوله توی باسن یا تجهیزات جلویی‌ام اصابت نکند. فکر کنید مثلا بعدا که بمیرم توی سی‌ان‌ان تیتر می‌زنند که یک دانشجوی ایرانی در اثر اصابت گلوله به ماتحت کشته شد. یک لکه ننگ تا آخر عمر روی پیشانی تمام ایرانی‌ها خواهد نشست که چطور با اصابت گلوله به ماتحت جان می‌دهند. بدترین چیز به نظرم اصابت گلوله به ماتحت است. البته به همراه تجهیزات جلویی، زانو و آرنج دست. اگر باور نمی‌کنید بروید کتاب در رویای بابل ریچارد براتیگان را بخوانید تا تجربه راوی اول شخص دستتان بیاید.
حالا همه این‌ها را نوشتم که بگویم الآن هم تو یک کافه دیگر نشسته‌ام واقع در خیابان هارتفورد. این بار دو تا مرد پا به سن گذاشته کنارم نشسته بودند که آدم حسابی به نظر می‌رسیدند. روی میزشان پر کاغذ و کتاب بود. از جمله‌های کوتاه و منقطع متوجه شدم که همه‌شان تو قالب شعر است. نیم ساعت بعد با هم شروع کردیم حرف زدن. ازشان پرسیدم که آیا شاعر هستند. بهشان گفتم به نظر نوشته‌های روی میز شعر بودند. حدسم درست از آب درآمد. استاد ادبیات انگلیسی بودند و شاعر هم. بهشان گفتم من هم شعر می‌گویم؛ البته بیشتر به زبان فارسی. بعد کلی هیجان‌زده شدند و شروع کردند به به و چه چه کردن از شاعران ایرانی به خصوص مولانا و خیام. بعد یکی‌شان گفت که البته فیتز ‌جرالد شعرهای خیام را مثله کرده و چیزی ازشان باقی نگذاشته است. بعد داشتیم فکر می‌کردیم که اصلا آیا فیتز جرالد فارسی بلد بوده یا اینکه رفته از روی یک ترجمه دیگر شعرهای خیام را ترجمه کرده است. کاری که مترجمان وطنی ما خیلی توش مهارت دارند: بازنویسی از روی یک متن ترجمه شده به زبان فارسی و چاپ آن به عنوان یک ترجمه جدید.
بعد هم یکی‌شان در مورد دومین اسکار اصغر فرهادی حرف زد و آن یکی گفت کارگردان‌های ایرانی خیلی خفن هستند و این‌ها. از نظرش بهترین فیلم ایرانی که دیده بود رنگ خدای مجید مجیدی بود. خلاصه اینکه پیدا کردن و حرف زدن با این دو نفر کلی حس خوب و هیجان‌انگیز داشت. آن هم نه در نیویورک یا شیکاگو، بلکه در سینت‌لوییس که یک شهر محافظه‌کار محسوب می‌شود. و بعد اینکه در برخورد با آدم‌های مختلف، تو صورت بعضی‌ها نفرت می‌بینی وقتی که می‌فهمند ایرانی هستی و تو صورت بعضی‌های دیگر هیجان و علاقه. و بعد آدم عادت می‌کند که تو این بلبشوی عشق و نفرت زندگی خودش را کند و کار خودش را جلو ببرد و بی‌تفاوت باشد نسبت به همه عشق‌ها و نفرت‌ها. و البته تنها از این واهمه داشته باشد که یک روز در اثر اصابت گلوله به ماتحت جان بدهد!


برچسب‌ها: روزمره, شبه داستان
نوشته شده توسط گ ف | در یکشنبه ۱۳۹۵/۱۲/۱۵ |

همانطور که می‌دانید آیکیا فروشگاه زنجیره‌ای لوازم خانگی است که اتفاقا هات‌داگ‌های خوشمزه هم دارد و تازه چونکه یک شرکت سوئدی است، در بوفه‌اش هم می‌توانید غذای سوئدی بخورید. من یکی دوباری آیکیای شیکاگو را رفته بودم. ولی تازگی‌ها یعنی همین یکی دو سال پیش شهر ما هم آیکیادار شده است و من بالاخره امروز رفتم که افتتاحش کنم. همه مردم آمده بودند که چوب و تخته و مبل و آباژور و قابلمه و کفگیر و موکت و میز و از اینجور چیزها بخرند. ولی من در نهایت تنها چیزهایی که تو زنبیل خریدم گذاشتم شکل...ات و عروسک لاکپشتی است که تو عکس مشاهده می‌کنید. یعنی یک لحظه فکر کردم بعد این همه عمر و این همه لباس پاره کردن آخرسر هم چیزی هیجان‌انگیزتر از شکلات و عروسک لاک‌پشت از آن فروشگاه غولپیکر پیدا نکردم. این احتمالا نشان می‌دهد که کودک درونم همچنان بیش فعالی مفرط دارد.
البته به این موضوع هم فکر کردم که یک دست ظرف غذاخوری آبرومند بخرم. به این خاطر که سر عکس‌هایی که از غذاهایم تو شبکه‌های اجتماعی می‌گذارم، یکبار یک دوست آمریکایی برایم کامنت گذاشت که ظرف‌هایت در حد مُد دهه هفتاد است! بیچاره هم راست می‌گفت. آخر، ظرف‌ها را از انجمن آی‌اچ‌پی به ارث برده‌ام که تشکیل شده است از آدم‌های بالای هفتاد سال که به دانشجویان خارجی کمک می‌کنند و یکی از کارهایشان هم اعانه ظرف‌های دهه هفتادی است که همه می‌خواهند از شرشان خلاص شوند.
یکبار هم دوست دیگرم پیام داد که ظرف‌هایم خیلی بدشکل و زهوار در رفته است و باید آن‌ها را عوض کنم. بعد بهش گفتم خب هنوز که نشکسته است که بروم ظرف جدید بخرم. در نتیجه اگر عملگرایانه بخواهید نگاه کنید ظرف برای این است که توش غذا بریزید و بخورید. برای همین خیلی فرقی نمی‌کند که برای دهه هفتاد باشد یا قرن بیست و یک و اینکه بدقواره باشد یا جینگول پینگول. برای همین نتیجه‌گیری می‌کنیم بهترین چیزی که از آیکیا می‌شود خرید عروسک لاک‌پشت و شکلات اروپایی است. راستی شکلات اروپایی خیلی بهتر از شکلات آمریکایی است ولی من این بحث را ادامه نمی‌دهم چون ممکن است دوباره بین طرفداران آمریکا و اروپا جنجال به پا شود!


برچسب‌ها: روزمره
نوشته شده توسط گ ف | در سه شنبه ۱۳۹۵/۱۱/۰۵ |

صمیمانه اعتقاد دارم عکس گرفتن عصرگاهی از کتاب و قهوه و شیرینی هیچوقت کلیشه نمی‌شود. همیشه یک حس خوب و غریب و امن در بطن آن جا خوش کرده است. چه می‌خواهد عکس از من باشد چه از دیگران. بعضی سوژه‌ها هیچوقت تکراری نمی‌شوند و تاریخ مصرفشان تمام نمی‌شود.
راستی آخر هفته خود را اینجوری گذراندم.


برچسب‌ها: روزمره
نوشته شده توسط گ ف | در سه شنبه ۱۳۹۵/۱۰/۲۱ |

وقتی تو ایران بودم و هر جا می‌نشستم، اطرافیان، ایران را با آمریکا مقایسه می‌کردند و به این نتیجه می‌رسیدند که ما چقدر عقب‌مانده و عقده‌ای و جهان سومی هستیم. حالا آمده‌ام آمریکا و دیشب برای شام کریسمس خانه همکار سابقم دعوت شده بودم و در طول سه چهار ساعتی که آنجا بودم به این نتیجه رسیدم که از نگاه آن‌ها آمریکا چقدر عقب‌مانده و عقده‌ای و جهان سومی است. اینجا اروپا سرزمین رویاهاست. بچه‌های مدرسه‌ای غر می‌زدند که تو اروپا آدم‌های زیر ۲۱ سال هم به راحتی مشروب می‌نوشند و ما چقدر خاک بر سری هستیم که اجازه نوشیدن یک قطره شراب در خانه خودمان را هم نداریم. آدم‌بزرگ‌ها هم  غرولند می‌کردند که فرودگاه‌های آمریکا خرابه است و بیمه درمانی افتضاح است و انتخاباتمان داغان است و سیستم دو حزبی گندیده است. آه تو بزرگراه‌های ما بیشتر از ۷۵ مایل نمی‌شود رانندگی کرد ولی تو آلمان محدودیت سرعت وجود ندارد. وای عمر جاده‌های ما ۲۰ سال است ولی تو انگلیس آسفالت جاده‌ها بعد ۵۰ سال آخ هم نمی‌گوید. کم مانده بود همه شیون سر دهند و بخوانند اینکه زاده آمریکایی و می‌گن جبر جغرافیایی. 
خلاصه اینکه آیا کسی هست تا من درباره جابجایی و مهاجرت به اروپا ازش مشورت بگیرم؟
 پانوشت: قانون مرغ همسایه غاز است در حد قوانین فیزیک نیوتن جهان شمول است و منحصر به منطقه جغرافیایی خاصی نمی‌باشد.


برچسب‌ها: روزمره
نوشته شده توسط گ ف | در سه شنبه ۱۳۹۵/۱۰/۰۷ |

ساعت هفت صبح تقاطع دیل و مک‌کازلند ایستاده بودم و منتظر بودم که چراغ سبز شود و خواب همچنان در چشم‌هایم موج می‌زد و ذهنم همچنان درگیر خواب‌هایی بود که دیشب دیده بودم و مغزم مثل میدان انقلاب شلوغ و پر دود و بوق بود و در عالم خودم بودم که سرم را پایین انداختم و ناگهان این برگ کوچک را دیدم کنار کفشم روی پیاده‌رو افتاده بود؛ به من خیره شده بود و هیچ حرفی نمی‌زد. 
انگار که برای سال‌ها می‌شناختمش. تنها کاری که انجام دادم این بود که ازش عکس بگیرم؛ در کنار پیاده‌روی سیمانی. حالا دارم فکر می‌کنم که الآن این نیمه شب دارد چه‌کار می‌کند. بچه که بودم ویر این را داشتم که فکر کنم اشیاء چه بلایی سرشان می‌آید. وقتی که قایق کاغذی را توی جوب پر از آب رها می‌کنی چه سرنوشتی پیدا خواهد کرد؟ و حالا دارم به سرنوشت این برگ فکر می‌کنم. اگر بیست سال پیش این برگ را می‌دیدم به جای اینکه ازش عکس بگیرم، خم می‌شدم، آن را بر می‌داشتم، به خانه می‌آوردم و لای یکی از جلدهای کتاب تاریخ تمدن پدرم می‌گذاشتم تا خشک شود. اگر به خانه پدری‌ام بروید هنوز می‌توانید لای آن کتاب‌های تاریخی و حقوقی برگ‌های خشک شده را پیدا کنید. انگار که زیادی بزرگ شده‌ام و امروز صبح تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که ازش عکس بگیرم و او را بسپارم به دست باد، باران، سرنوشت.


برچسب‌ها: روزمره
نوشته شده توسط گ ف | در شنبه ۱۳۹۵/۰۸/۲۹ |

یادتان می‌آید وقتی بچه بودیم همیشه آرزو می‌کردیم که اگر بزرگ شویم فلان کار را می‌کنیم و فلان چیز را می‌خریم؟ من همچنان با همان هیجان برای خودم خیالبافی می‌کنم که وقتی بزرگتر شدم صاحب چه چیزهایی خواهم شد. انگار هنوز به اندازه‌ی کافی بزرگ نشده‌ام یا انگار هنوز توی انبوهی از خیال و رویا غلت می‌خورم. 
خواستم برایتان اعتراف کنم که وقتی "بزرگتر" شدم صاحب یکی از این جت‌های شخصی خواهم شد. امشب با اعتماد به نفس فراوان داشتم در یک وبسایت فروش جت بین مدل‌هایی که برای فروش گذاشته بودند می‌گشتم تا گزینه‌ی مورد نظرم را که قیمت معقولی هم برای وقتی که بزرگتر شدم داشته باشد انتخاب می‌کردم. 
به یک فالکون مدل ۲۰۰۲ رسیدم که به نظرم برای شروع گزینه‌ی خوبی است و حدود شش و نیم میلیون دلار برایم آب می‌خورد. 
بعد داشتم می‌اندیشیدم که چطور هنوز با آن شور و حال بچگی به این فکر می‌کنم که وقتی بزرگ شوم صاحب چه چیزهایی خواهم شد. بعد به این نتیجه رسیدم که این فکرها تا وقتی تو مغز آدم وول می‌خورد که در استاتوس دانشجویی گیر کرده باشید. وقتی همچنان مثل من در استاتوس دانشجویی باشید دچار رویاپردازی دن‌کیشوت‌واری در باب آینده‌ی شغلی‌تان خواهید شد. بعد که فارغ‌التحصیل شوید به دو آدم متفاوت تقسیم خواهید شد:
در حالت اول ممکن است برای خودتان بیزینس یا استارت‌آپ دلخواهتان را بزنید که بعدش ممکن است یا با سر به زمین بخورید و ضربه مغزی کنید و یا اینکه واقعا به رویاهای بچگی‌تان برسید و صاحب جت و جزیره و هلکوپتر شخصی‌تان شوید.
حالت دوم این است که در یک شرکت شروع به کار کنید و دچار نوعی زندگی کارمندی شوید که خودتان را تا آخر عمر بین فشار چرخ دنده‌هایی که رئیستان آن را می‌چرخاند احساس کنید. و تمام عمر ببینید چطور شیره‌ی وجودی‌تان لای چرخ‌دنده‌ها چلانده می‌شود و یک آب باریکه برای گذران زندگی برایتان باقی می‌ماند. (البته این که گفتم حالت‌های حدی قضیه است و شما ممکن است زندگی معمولی و خوبی را بین همان چرخ دنده‌ها داشته باشید. ولی من همیشه به حالت‌های حدی قضیه فکر می‌کنم.) (سناریوی اول)
*
از طرف دیگر که بخواهیم به موضوع نگاه کنیم باید بگویم که من هنوز هم مطمئن نیستم که آیا باید بالاخره این جت شش و نیم میلیون دلاری را بخرم یا نه. اصلا آیا نیاز هست که آدم تا این حد ثروت کسب کند و به نوبه‌ی خودش باعث بر هم زدن تعادل ثروت بین مردم دنیا شود؟ و همان سوال کذایی که آخرش که چه؟ آیا زندگی ساده‌تر و مینیمال‌تر باعث خوشحالی بیشتر نخواهد شد؟ وقتی که بیشتر فکر می‌کنم نظرم به این سمت برمی‌گردد و احساس می‌کنم برای اینکه زندگی بهتری داشته باشید باید سه چیز را ساده‌سازی و مینیمال کنید (به معنای دیگر مقادیر اضافی آن را دور بریزید):
یک: جریانات آشفته‌ی مغزی
دو: دارایی‌های منقول و غیر منقول اضافی
سه: آدم‌های اضافی زندگی‌تان که به صورت فرسایشی روح شما را به قول صادق هدایت در انزوا می‌خورند و می‌تراشند
اگر این سه تا گزینه را دور بیاندازید ناگهان احساس می‌کنید که چقدر زندگی مثل یک قطعه هایکوی ژاپنی ساده و در عین حال زیبا و هیجان‌انگیز خواهد شد. بعد می‌بینید که چقدر وقت خواهید داشت برای اینکه تمام کتاب‌هایی که دوست دارید را بخوانید و فیلم‌هایی که عاشقشان هستید را ببینید و با دوستان خوبتان بروید کافه قهوه و کیک بخورید و درباره‌ی شوپنهاور حرف بزنید و هر روز یک عالمه بنویسید و فیلم بسازید و ساز بنوازید و عکس بیاندازید. (سناریوی دوم)
*
حالا اگر از من بپرسید که کدام سناریو را بالاخره ترجیح می‌دهی احتمالا بگویم سناریوی دوم. با اینحال سناریوی اول و خریدن جت شخصی هم خیلی وسوسه کننده است. به نظرم من باید حدود ۳۰۰ سال تو این دنیا زندگی کنم و هر دو تای این سناریوها و البته چند تای دیگر را تا آخرش بروم. بعد بهتان خواهم گفت که کدام یکی بهتر است. اما در واقع من در خوشبینانه‌ترین حالت ۴۰ سال دیگر بیشتر برای زندگی وقت ندارم و هنوز هم به این قطعیت نرسیده‌ام که بالاخره کدام راه را باید انتخاب کنم؟


برچسب‌ها: روزمره
نوشته شده توسط گ ف | در چهارشنبه ۱۳۹۵/۰۶/۰۳ |

سلام. 
روز دختر مبارک!
آیا می‌دانید روز دختر از کجا به وجود آمد؟ من کاملا وسط قضیه بودم وقتی که روز دختر روز دختر شد. دارم از منظر تاریخی عرض می‌کنم. طرف‌های سال 1384 بود. ما یک فرهنگسرای خیلی خوب و شیک داشتیم تو بلوار فردوس تهران. اسمش فرهنگسرای فردوس بود. دو طبقه داشت و هر طبقه یک سالن بزرگ کتابخانه. همه‌ی بچه‌های محله می‌چپیدیم آن تو برای کنکور درس می‌خواندیم و عصرها از سوپرمارکتی کنار فرهنگسرا پنیر خامه‌ای می‌گرفتیم و از نانوایی کناری‌اش نان بربری داغ و بعد تو جمع تینیجری دم کنکوری‌مان نان و پنیر می‌خوردیم و حال دنیا را می‌کردیم. چند سال قبل‌تر سالن طبقه‌ی دوم دخترانه بود و سالن طبقه‌ی اول پسرانه. بعد یک روز در میان کردند: روزهای زوج دختران و روزهای فرد پسران. اینجوری دیگر چشممان به چشم نامحرم نمی‌افتاد و همه چیز گل و بلبل و سنبل می‌شد. 
روزهای فرد می‌رفتیم فرهنگسرای فردوس و روزهای زوج می‌رفتیم خانه‌ی علامه جعفری که تبدیل شده بود به کتابخانه. البته بچه‌پول‌دارها می‌رفتند کتابخانه‌ی عراقچی که آن هم یک کتابخانه‌ی شیک و پیک بود که از طرف مرحوم عراقچی وقف شده بود. ولی با توجه به اینکه حق عضویت سالانه‌اش ده هزار تومان بود فیلتری می‌شد برای ورود بچه کنکوری‌های مرفه بی‌درد. 
جانم برایتان بگوید وقتی احمدی‌نژاد سال 1384 رئیس جمهور شد تمام مدیران فرهنگسراها تغییر کردند. مدیر فرهنگسرای فردوس هم تغییر کرد و خانمی آمد سر کار که کلا موجود جنجالی‌ای بود و من می‌توانم او را به عنوان ورژن ایرانی سارا پیلین معرفی کنم. بعد این خانم مدیر جدید یک ورژن فمینیستی خاص خودش را داشت که می‌توانم آن را فمینیسم الف نونی تعبیر کنم. کم‌کم ما پسران در آن فرهنگسرا تبدیل شدیم به موجودات منحوس که به وجود آمده‌ایم تا دنیا را آلوده و خراب کنیم. بعد با یک نوع آپارتاید بامزه مواجه شدیم. مثلا برنامه‌های تفریحی یا فرهنگی جدیدی می‌گذاشتند که فقط مخصوص دخترها بود. چند ماه بعد اسم فرهنگسرای فردوس تبدیل شد به فرهنگسرای دختران. بعد زمزمه‌اش پیچید که کلا می‌خواهند پسرها را بیاندازند بیرون و کتابخانه هر روز فقط دخترانه باشد. فکر کنید هر روز منتظر این باشید که بالاخره روزی برسد که بیایند و با خاک‌انداز جمعتان کنند و از آنجا بیاندازنتان بیرون. همین‌طور هم شد. سارا پیلین کار خودش را کرد و به هدفش رسید. یک روز اعلامیه زدند که از این به بعد کلا اینجا دخترانه است و پسر راه نمی‌دهیم!
ما بچه کنکوری‌های پسر عزا گرفته بودیم که روزهای فرد کجا برویم درس بخوانیم. روزی که دیگر راهمان ندادند برای روزهای فرد پخش شدیم بین کتابخانه‌های زپرتی محله‌مان (چون کتابخانه‌ی علامه جعفری و عراقچی که تنها دو جای نسبتا خوب دیگر بود هر دو فقط در روزهای زوج پسرانه بود). ما تبدیل شدیم به خانه‌به‌دوش‌های کنکوری. چند بار رفتم کتابخانه‌ی بیمارستان رسول تو ستارخان ولی بعد که فهمیدند دانشجوی پزشکی نیستم با بیل و کلنگ پرتم کردند بیرون. بعد رفتم یک کتابخانه‌ی دیگر تو بزرگراه اشرفی اصفهانی که عینهو مرده‌شورخانه سرد و بی‌روح و ترسناک بود. تنها خوبی‌اش این بود که سه‌شنبه‌ها شب شعر داشت و من می‌رفتم آنجا شعرهایم را برای مردم می‌خواندم و تازه تو شب شعر کارم به رمانس و این‌ها هم کشید که آن خودش یک ماجرای دیگر است. 
خلاصه سارا پیلین همینجور پله‌های ترقی را در دولت الف نون بالا رفت و شد مشاور رئییس جمهور فکر کنم. و بعد روز دختر را هم ایشان ایجاد کردند و در دولت هم تصویب شد. خیلی هم خوب است و مبارکشان باشد. ما اصلا ناراحت نیستیم که چرا روز پسر نداریم. ولی اینکه روز دختر چه فرقی با روز زن دارد و چرا اصلا باید دختر و زن را جدا کنیم و تعریف "دختر" واقعا چی هست و آیا به آن دسته می‌گویند که هنوز ازدواج نکرده‌اند یا چیز دیگری به نظرم چیزهایی هست که باید به آن فکر کرد. 
این بود انشای من از روز دختر. 
پا نوشت: بعدها که سارا پیلین از ریاست فرهنگسرا کنار رفت و یکی دیگر رئیس شد اسم فرهنگسرا دوباره برگشت به فرهنگسرای فردوس و دوباره یک روز در میان شد. ولی آن موقع من مدرک لیسانس گرفته بودم و مجوز ورود به کتابخانه‌ی ملی. بعدا باید بیایم برایتان از ماجراهای کتابخانه‌ی ملی بگویم و اینبار در مورد آپارتاید مدرک‌گرایی که در آنجا حاکم بود!


برچسب‌ها: روزمره, نوستالژی
نوشته شده توسط گ ف | در جمعه ۱۳۹۵/۰۵/۱۵ |
۱- دارم به صورت کاملا مولتی‌تسکی آشپزی می‌کنم: ماهی سالمون، زرشک پلو با مرغ و کیک گردو با دارچین.
۲- این دومین بار است که کیک درست می‌کنم. بار قبلی خوشمزه بود ولی ظاهرش شبیه نقاشی‌های اکسپرسیونیستی شده بود.
۳- این بار از متدهای پیشرفته نچسبیدن کیک به قالب و گنبدی نشدن بالای کیک استفاده کردم. 
۴- برای نچسبیدن کیک به قالب، ته قالب را با مخلوط روغن و آرد چرب کنید. 
۵- برای گنبدی نشدن بالای کیک، مایه‌ی کیک را به صورت همگن در تمام قالب پخش کنید و نه فقط در وسط آن.


برچسب‌ها: روزمره
نوشته شده توسط گ ف | در سه شنبه ۱۳۹۵/۰۵/۰۵ |

همینجوری خواستم بیایم و چند خط بنویسم. شاید به چند خط هم نرسد. امروز ظهر شنبه است و اینجا تعطیل است و من تو دانشگاه هستم و دارم رو پایان‌نامه‌ام کار می‌کنم و قصه‌ی تکراری سال‌های گذشته. امیدوارم امسال دیگر این زندگی دانشگاهی تمام شود. الآن چشمم را باز کردم دیدم یازده سال است که "دانشگاه به دوش" شده‌ام. 
حالا هم برای خودم منع مقررات آمد و شد به مهمانی و گردهمایی و پارتی شبانه و کافه گذاشته‌ام. تار و سه‌تارم را هم گذاشتم توی جعبه‌شان تا برای چند ماهی در آنجا زندگی کنند.
خلاصه اینکه زندگی سیاه و سفیدی است. و کمتر می‌نویسم و کمتر می‌خوانم. الآن تنها دلخوشی‌ام فیلم کوتاهی هست که از مسافرت هفته‌ی پیشم به کلورادو با دوربین موبایل ساخته‌ام و حالا دارم آن را ویرایش می‌کنم تا بعد روی یوتیوبی جایی بگذارم. اولین تجربه‌ی فیلمسازی من. آن هم به صورت سورئالیستی و به قول معروف همینجوری یه هویی. فقط برای اینکه ببینم فیلم ساختن چه حسی دارد.
فعلا


برچسب‌ها: روزمره
نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۳۹۵/۰۵/۰۴ |

بعد از دو ساعت ورزش جلوی آینه ایستادم تا بفهمم بالاخره سیکس‌پک درآورده‌ام یا نه. بعد دیدم حداقل دو تا پک در حال رشد و نمو است. اول کلی خوشحال شدم و از شوق نزدیک بود پیراهن دریده و گریان سر به بیابان بگذارم. بعد از چند لحظه تازه فهمیدم همان دو پک هم بیرون‌زدگی استخوان دنده است. این بار از سرخوردگی رفتم و در افق محو شدم.
- رسائل الگوریل (راستی ده بار پشت سر هم بگویید رسائل الگوریل)


برچسب‌ها: روزمره
نوشته شده توسط گ ف | در یکشنبه ۱۳۹۵/۰۳/۲۳ |

همین الآن در خودم یک مریضی هیجان‌انگیز کشف کردم. من خیلی اوقات دچار از دست دادن ضمیر خودآگاه می‌شوم. بعد می‌بینید که برای حتی بیشتر از یک ساعت انواع و اقسام کارها را انجام می‌دهم بدون اینکه هیچ درکی نسبت به آن داشته باشم. همین الآن هم که دارم این را می‌نویسم شاید ضمیر خودآگاهم خوابیده باشد! بعد از یک ساعت دوباره هوشیاری‌ام بر می‌گردد و به قبل نگاه می‌کنم و با تعجب به این فکر می‌کنم که چطور همه‌ی این کارها را انجام داده‌ام بدون اینکه حواسم بوده باشد: ورزش کرده‌ام، با خانم شین جن یا آقای هوانگ حرف زده‌ام، صبحانه خورده‌ام، دوش گرفته‌ام؛ در حالی که انگار همه‌ی آن‌ها در رویا یا خواب اتفاق افتاده است.


برچسب‌ها: روزمره
نوشته شده توسط گ ف | در پنجشنبه ۱۳۹۵/۰۲/۰۲ |

دوستان عزیزم!
خواستم به شما بگویم که من امروز حس اولدفشن و از مد افتاده‌ای داشتم. احساس کردم مثلا یک پیرمرد هفتاد و سه ساله هستم. همه‌اش به این خاطر بود که عمدا گوشی تلفن همراهم را در خانه جا گذاشتم و به دانشگاه آمدم. به این خاطر که این یک ماه به شدت به سندرم گوشی تلفن همراه دچار شده بودم. سندرم گوشی تلفن همراه یعنی اینکه سر شما ناخودآگاه داخل تلفنتان باشد و هر دقیقه یک بار آن را چک کنید. راستش را بخواهید خسته شده‌ام از چک کردن و گشت و گذار کردن در فیسبوک و توییتر و اینستاگرا...م و تلگرام و گودریدز و لینکداین و وایبر. بعد تازه یکسری آدم‌ها هم هستند که انتظار دارند چونکه شما موبایل دارید پس باید مثل روابط عمومی یک شرکت دولتی همیشه در دسترس باشید و قادر به پاسخگویی. اگر جواب ندهید نه تنها شما را در تمام شبکه‌های اجتماعی از دایره‌ی دوستی‌شان پاک می‌کنند بلکه بلوکتان هم می‌کنند (احتمالا با تلفظ بلاک بیشتر آشنا هستید)
خلاصه اینکه موبایلم را در خانه جا گذاشتم تا کمتر ذهنم درگیر گوشی و اپلیکیشن‌های آن شود. باری، کامپیوترم در محل کار هم خیلی از این دسترسی‌ها را تسهیل می‌کند ولی به هر حال کاچی به از هیچی (کاچی در اینجا: نبود گوشی تلفن). و البته نمی‌توانم کامپیوترم را از پنجره‌ی دفتر محل کار به بیرون پرت کنم. هر چند که عاشق این هم هستم که مثل ژان‌پل رئیس شرکتم تمام کارهایم را با کاغذ و خودکار و ماشین حساب عهد بوقی انجام بدهم. اما خب نمی‌شود دیگر (راستی ژان‌پل یک رئیس فرانسوی‌تبار دوست‌داشتنی است با یک کیف سامسونت بزرگ و مقدار معتنابهی کاغذ و پوشه و زونکن؛ اینقدر اولدفشن است که وقتی او را برای اولین بار ملاقات می‌کنید انگار یک اتوی زغالی متعلق به دهه‌ی ۱۹۲۰ در یک آنتیک‌فروشی دورافتاده کشف کرده‌اید).
ولی باز تکرار می‌کنم. کاچی به از هیچی. وقتی که مثلا در راهرو راه می‌روید می‌توانید به جای چک کردن فیسبوک به آدم‌ها نگاه کنید، به صورت‌ها و لباس‌هایشان، به معماری داخلی محلی که از آن عبور می‌کنید. و بعد حافظه‌ی تصادفی یا همان Ram Memory ذهنتان مملو از اطلاعات نبوده و به اندازه‌ی کافی خالی است که بتوانید به چیزهای مختلف با خیال راحت فکر کنید. وای، نمی‌دانید چه حس خوبی دارد. انگار جای دنیا بازتر شده است و ظرفیت اندیشیدن بیشتر. بعد وقتی که رانندگی می‌کنید انگار سوار یک لامبورگینی شده‌اید و در پیچ و خم‌های دامنه‌ی آلپ گاز می‌دهید. وقتی غذا می‌خورید می‌توانید حس چشایی‌تان را با هنر آشپزی و خوشمزگی غذا آشتی بدهید؛ همانجور که برای پرورش حس بینایی به نمایشگاه نقاشی می‌روید یا برای پرورش حس شنوایی به کنسرت موسیقی. وقتی دست‌شویی هم می‌روید می‌توانید تشخیص دهید که واقعا جیشتان در چه لحظه‌ای تمام شده است! بله، اگر مبتلا به سندرم گوشی تلفن همراه هستید و بعد حتی یک روز هم روزه‌ی تکنولوژی و شبکه‌ی اجتماعی بگیرید حرف مرا درک خواهید کرد.
خلاصه اینکه اگر با من کار داشتید می‌توانید در تلگرام یا فیسبوک پیام بگذارید که این دو تا را گاهی از کامپیوتر محل کارم چک می‌کنم. مطمئن باشید نه با فرکانس چک کردن آن‌ها در موبایل.
و البته اگر زنگ زدید و جواب ندادم لطفا بلاکم نکنید.


برچسب‌ها: روزمره
نوشته شده توسط گ ف | در جمعه ۱۳۹۵/۰۱/۲۷ |

امروز ظهر بر سر سه‌راهی خورش بادمجان، مسما بادمجان و خورش قیمه گیر کرده بودم. بالاخره رفتم پایین تو آشپزخانه و به سبک خیلی سورئالیستی و دالی‌وار مشغول آشپزی شدم. با همان سیالیتی که سالوادور دالی رنگ‌ها را روی بوم خالی می‌کند، هر چی داشتم را روی میز گذاشتم و مشغول آشپزی شدم. آخر سر چیزی که از آب در آمد ترکیبی بود از بادمجان، گوجه‌فرنگی، گوشت قیمه شده و سیب‌زمینی سرخ‌شده. بعد الآن دچار بحران اسم هم شده‌ام و دقیقا نمی‌دانم که الآن این خورش قیمه است یا مسما بادمجان یا خورش بادمجان یا چی. 
و راستی یکی از دوستانم نظر گذاشته بود که وقتی تو غربت امکانات زیاد باشد همین می‌شود. اتفاقا خواستم شکوه کنم که من در حال حاضر از نبود لیمو عمانی، لپه و غوره رنج می‌برم و نتوانستم از آن‌ها در آشپزی امروزم استفاده کنم.


برچسب‌ها: روزمره
نوشته شده توسط گ ف | در پنجشنبه ۱۳۹۵/۰۱/۲۶ |

وقتی روی تردمیل می‌دوم در حد هگل و اسپینوزا شروع می‌کنم به فکر کردن درباره‌ی زندگی و گذشته‌ام. وقتی کالری سوخته شده به صد می‌رسه دیگه مثل آدم‌های دوقطبی وارد فاز شیدایی خارق‌العاده‌ای می‌شم. احساس فتح کردن دنیا بهم دست می‌ده. و یه خوشبینی مفرط به همه‌چیز کل ذهنم رو احاطه می‌کنه. یه ایده‌ی بکر برای نوشتن هم. 
بعد که می‌آم خونه و رو تخت مثل کشک بادمجون ولو می‌شم یه‌هو همه‌ی اون شیدایی‌ها می‌پره و بعد از چند دقیقه دوباره می‌رم تو فاز یکنواختی و روزمرگی! 


برچسب‌ها: روزمره
نوشته شده توسط گ ف | در سه شنبه ۱۳۹۵/۰۱/۲۴ |

سلام. صدای مرا از زیر سه لایه پتو، روی تخت، در اتاق خواب تاریک و ساعت دو شب می‌شنوید در حالی که از درد نفسم بالا نمی‌آید و کاری هم از دستم بر نمی‌آید. امروز صبح از خواب بیدار شدم و همانطور که گرگوار (در مسخ آقای کافکا) کله‌ی صبح کشف کرد که ناگهان تبدیل به یک سوسک بزرگ شده است، من کشف کردم شبی که خواب بودم یک تانک از روی کمرم عبور کرده است. و بعد در اثر عبور تانک دارم برای شانزده ساعت این درد ترسناک کمر را تحمل می‌کنم.
کلا هم حالم گرفته است و معذرت می‌خواهم اگر از این جهت اسباب ناراحتی شما را فراهم می‌کنم. برادرم درست چند ساعت بعد از بمب‌گذاری امروز رسیده است آنکارا؛ برای گرفتن ویزای کانادا؛ و من در این ناکجاآباد یک جور حس دلهره‌ی غیر ارادی افتاده است به جانم. ارکان که هم‌آفیسی‌ام است و تو آنکارا استاد دانشگاه است و برای فرصت مطالعاتی آمده است اینجا هم امروز حالش گرفته بود. دیگر به رویش نیاوردم. چند ماه پیش که تو آنکارا بین تظاهرکنندگان کرد بمب‌گذاری شده بود پنج نفر از دانشجوهایش کشته شدند. دیگر نخواستم حرفی بزنم. اینکه ازش بپرسم آیا همه‌ی نزدیکانش خوب هستند یا نه تغییری در آمار کشته شدگان ایجاد نمی‌کند. بعد تازه دلهره‌ی سرهت (دیکته‌ی فارسی‌اش را مطمئن نیستم) دوست دیگرم که اهل آنکارا بود را هم داشتم. همین‌طور شراگیم. همین‌طور همکارهای قدیمی چلچراغ: نیلوفر حاجی رحیمی و نیوشا صارمی. بعد فهمیدم حال دو نفر اول خوب است و یادم آمد نیوشا هم دیکر الآن آنکارا نیست و آمریکا است. ولی تکلیف آن ۲۸ نفر چه می‌شود؟
بعد تازه به کمدی سیاه کلاس فردایم هم دارم فکر می‌کنم. (این ترم به عنوان مدرس در یک کلاس دوره‌ی لیسانس درس می‌دهم). باید جلوی سی نفر دانشجوی بیست و یکی دو ساله که از لهجه‌ی انگلیسی تا رنگ کمربند دنبال سوژه هستند مثل گوژپشت نتردام سلانه سلانه راه بروم و روی صندلی بنشینم و تمام مدت از روی صندلی و با قیافه‌ی مچاله شده و درد کشیده بهشان درس بدهم.
آه نمی‌خواهم از وضعیت کاری الآنم هم غر بزنم. فقط همین را بگویم موقعیت‌هایی که برای تدریس اپلای کرده بودم یا رد شدم یا بعد از مصاحبه‌ی تلفنی دیگر خبری ازشان نشده است. در مورد مصائب پایان‌نامه و استاد راهنما هم اصلا حرف نمی‌زنم. چون خیلی موضوع کلیشه‌ای‌ای هست و هر حرفی بزنم غر مطلق خواهد بود. روزها برای خالی کردن این غرها به کیسه بوکس مینیمال روی میزم مشت می‌زنم و شب‌ها هم اینجا یا روی کاغذ چیزی می‌نویسم. وجه مشترک وبلاگ و فیسبوک و کیسه بوکس خالی کردن تمام این انرژی‌های انباشته شده است.
من بروم درد کمر بکشم و سعی کنم برای تحمل درد، از آن لذت مازوخیستی ببرم.


برچسب‌ها: روزمره
نوشته شده توسط گ ف | در یکشنبه ۱۳۹۴/۱۲/۰۲ |