تبلیغات: گوریل فهیم را در اینستاگرام دنبال کنید: siavasho
***
این ماجرای تیراندازی تو کانزاسسیتی تقریبا همین نزدیکهای ما اتفاق افتاد. حدود چهار تا پنج ساعت غرب ما. طرف توی یک بار دنبال شکار ایرانی بوده؛ اشتباهی هندی را هدف قرار داده. حالا من چند روز پیش تو کافه استون اسپیرال بودم و یک آقایی که چهرهاش با تیرانداز کانزاسسیتی مو نمیزد میز کناریام نشسته بود و داشت قهوهاش را مزه میکرد. من فقط داشتم فکر میکردم که میزان درد وقتی که گلوله به قسمتهای مختلف بدنم بخورد چه اندازه است. تنها آرزوم این بود که گلوله را مستقیما تو کلهام خالی کند. چون من از بچگی فوبیای تیر خوردن و درد کشیدن ناشی از آن را داشتهام. بیشتر هم به خاطر این که آن موقعها همهش از کلکسیون فیلم تگزاسی عمویم، نوارهای ویدیویی را کش میرفتم و روزی یک فیلم تگزاسی میدیدم. آخر همهشان هم قهرمان اصلی داستان توی یک دوئل کشته میشد و همانجا فیلم به اتمام میرسید.البته وسط فیلمها همیشه یکی دو تا صحنه بوسه فرانسوی که من آن موقعها بهش میگفتم "بوس روبرویی" هم وجود داشت که همیشه بعد از به قتل رسیدن قهرمان و تمام شدن فیلم دوباره به عقب برگشته و با دیدن آنها خشونت پایانی فیلم به طور کلی از ذهن آدم پاک میشد...
بعد وقتی که آقای کناری داشت توی کافه، قهوهاش را مزه میکرد و من منتظر درآوردن هفتتیرش بودم، از خدا خواستم گلوله توی باسن یا تجهیزات جلوییام اصابت نکند. فکر کنید مثلا بعدا که بمیرم توی سیانان تیتر میزنند که یک دانشجوی ایرانی در اثر اصابت گلوله به ماتحت کشته شد. یک لکه ننگ تا آخر عمر روی پیشانی تمام ایرانیها خواهد نشست که چطور با اصابت گلوله به ماتحت جان میدهند. بدترین چیز به نظرم اصابت گلوله به ماتحت است. البته به همراه تجهیزات جلویی، زانو و آرنج دست. اگر باور نمیکنید بروید کتاب در رویای بابل ریچارد براتیگان را بخوانید تا تجربه راوی اول شخص دستتان بیاید.
حالا همه اینها را نوشتم که بگویم الآن هم تو یک کافه دیگر نشستهام واقع در خیابان هارتفورد. این بار دو تا مرد پا به سن گذاشته کنارم نشسته بودند که آدم حسابی به نظر میرسیدند. روی میزشان پر کاغذ و کتاب بود. از جملههای کوتاه و منقطع متوجه شدم که همهشان تو قالب شعر است. نیم ساعت بعد با هم شروع کردیم حرف زدن. ازشان پرسیدم که آیا شاعر هستند. بهشان گفتم به نظر نوشتههای روی میز شعر بودند. حدسم درست از آب درآمد. استاد ادبیات انگلیسی بودند و شاعر هم. بهشان گفتم من هم شعر میگویم؛ البته بیشتر به زبان فارسی. بعد کلی هیجانزده شدند و شروع کردند به به و چه چه کردن از شاعران ایرانی به خصوص مولانا و خیام. بعد یکیشان گفت که البته فیتز جرالد شعرهای خیام را مثله کرده و چیزی ازشان باقی نگذاشته است. بعد داشتیم فکر میکردیم که اصلا آیا فیتز جرالد فارسی بلد بوده یا اینکه رفته از روی یک ترجمه دیگر شعرهای خیام را ترجمه کرده است. کاری که مترجمان وطنی ما خیلی توش مهارت دارند: بازنویسی از روی یک متن ترجمه شده به زبان فارسی و چاپ آن به عنوان یک ترجمه جدید.
بعد هم یکیشان در مورد دومین اسکار اصغر فرهادی حرف زد و آن یکی گفت کارگردانهای ایرانی خیلی خفن هستند و اینها. از نظرش بهترین فیلم ایرانی که دیده بود رنگ خدای مجید مجیدی بود. خلاصه اینکه پیدا کردن و حرف زدن با این دو نفر کلی حس خوب و هیجانانگیز داشت. آن هم نه در نیویورک یا شیکاگو، بلکه در سینتلوییس که یک شهر محافظهکار محسوب میشود. و بعد اینکه در برخورد با آدمهای مختلف، تو صورت بعضیها نفرت میبینی وقتی که میفهمند ایرانی هستی و تو صورت بعضیهای دیگر هیجان و علاقه. و بعد آدم عادت میکند که تو این بلبشوی عشق و نفرت زندگی خودش را کند و کار خودش را جلو ببرد و بیتفاوت باشد نسبت به همه عشقها و نفرتها. و البته تنها از این واهمه داشته باشد که یک روز در اثر اصابت گلوله به ماتحت جان بدهد!
آن وقتها که کامپیوتر نداشتم، فیسبوک نبود، وبلاگ نبود، توییتر و اینستاگرام و تلگرام نبود پیدا کردن کسی که حاضر باشد نوشتههای آدم را بخواند کار آسانی نبود. در طول یک مدت طولانی فقط سه چهار نفر مخاطب داستانهایم بودند. آنها را روی کاغذ مینوشتم و بعد دوباره پاکنویسشان میکردم. بعد میبردمشان به مغازهی فتوکپی کنار مدرسهمان و سه تا کپی ازش میگرفتم. اولین مخاطب داستانهایم همیشه آقای فتوکپیچی بود که با چشمهای پرسشگرانهاش کلمات روی کاغذ را میبلعید. آقای فتوکپیچی دم در مدرسهمان همیشه کارش همین بود. از شدت بیحوصلگی فقط تو کاغذها و مدارک مردم سرک میکشید: از تاریخ تولد و نام پدر در شناسنامهی مشتریها بگیرید تا گواهی ازدواج تا برسید به داستانهای من.
از در مغازه بیرون میآمدم و میرفتم تو مدرسه و یکی از نسخهها را از زیر در سُر میدادم تو اتاق آقای جمشیدی. آقای جمشیدی معلم شیمیمان بود که چند سال پیش فوت کرد. همیشه داستانهایم را میخواند و نظرش را دربارهی آنها بهم میگفت. آقای جمشیدی را به عنوان مخاطب داستانهایم به معلم ادبیات ترجیح میدادم. آقای جمشیدی داستانهایم را مثل نوشیدن یک فنجان قهوه در عصر روز جمعه میخواند. ولی معلم ادبیات آنها را میگذاشت روی تخت اتاق عمل، با چاقو شکمشان را میدرید و کلمات را با پنس و قیچی جراحی میکرد. ممکن بود آخر کار داستان سالم و زنده و شسته رفتهتر از اتاق عمل بیرون میآمد ولی من حس خوبی به تیغ جراحی معلم ادبیات نداشتم. شاید برای اینکه از نقد شدن بدم میآمد و ترجیح میدادم آدمها ازم تعریف کنند تا بخواهند مرا به باد انتقاد بگیرند (ببخشید که اینقدر دارم رُک حرف میزنم ولی واقعیت همین است).
یک نسخه را هم میدادم به مهدی؛ دوست دوران مدرسهام که بغل دستم مینشست. او تنها کسی تو کلاس بود که حاضر بود داستانهایم را بخواند. و بعد نسخهی آخر را برای مهرانه کنار میگذاشتم. مهرانه یک خانم سی ساله بود که ادبیات خوانده بود و من او را همیشه کنار برج گلدیس آریاشهر میدیدم و بعد میرفتیم تو یکی از آن کافیشاپهای زهوار در رفتهی خیابان ستارخان مینشستیم و او داستانها را مثل آقای جمشیدی به مثابهی یک فنجان قهوه مزه مزه میکرد و بعد در مورد شخصیتهایش با من حرف میزد.
تو آن داستانها همیشه آخر سر یکی از شخصیتها میمرد یا خودکشی میکرد یا بالاخره یک بلایی سرش میآمد. نمیدانم چه مرگم بود که تمام تلاشم را میکردم تا فضای داستانهایم مثل زغال لیمو سیاه باشند.
البته شایان ذکر است که همهی مخاطبها هم آنگونه که من میخواستم باب دندان نبودند. مثلا یک روز پدرم داشت کتابها و کاغذهای تو قفسهی کتابخانه را بالا و پایین میکرد که چشمش به یکی از داستانهای من افتاد. همینطور داشتم از کنار کتابخانه رد میشدم که ناگهان پدرم را دیدم که اخمهایش تو هم رفته و غرق در کلمات نوشته شده بر روی کاغذ است؛ انگار که مثلا یک سند محرمانه از کاگب یا سیا پیدا کرده باشد. در واقع یک جورهایی هم محرمانه بود. به این خاطر که من تمام آن نوشتهها را با وسواس خاصی به دور از چشم اطرافیان نگه میداشتم و تنها به همان سه چهار مخاطب کذایی میسپردم که مطمئن بودم با خواندنشان فکر نمیکنند که حالا خودم را باید به یک دکتر متخصص اعصاب و روان نشان بدهم.
سرک کشیدم ببینم کدام یک از داستانهایم را دارد میخواند و تا چه اندازه برای رها کردن سند محرمانه به امان خدا در آن کتابخانهی بی در و پیکر گاف دادهام. فهمیدم کدام یکی است. در واقع بدترین مدرک ممکن بود برای معرفی من به مرکز مشاوره و خدمات روانشناختی. میزان سیاهی داستان از زغال لیمویی هم فراتر رفته بود. جریان در مورد یک قاتل زنجیرهای محکوم به اعدام در زندان بود که با یک روزنامهنگار بیرون از زندان نامهنگاری میکرد. روزنامهنگار از طریق نامه از زندانی در مورد زندگی گذشتهاش میپرسید. و زندانی زندگی گذشتهاش را در چند نامه برای روزنامهنگار بازگو میکرد. در مورد کودکیاش میگفت که چطور با چشم خودش دیده که مادرش با میل بافندگی گلویش را سوراخ کرده و خودکشی کرده است و چطور پدرش یک دائمالخمر روانی بوده که روز و شب مشغول شکستن پنجرههای آپارتمان نمورشان بوده است!
احتمالا پدرم در لحظهی خوانش داستان به طور همزمان مشغول مرور نظریههای زیگموند فروید هم بوده تا بتواند علت این همه سیاهی داستان را در ذهن نویسندهی آن پیدا کند. ادامهی قضیه را هم خودتان حدس بزنید. راهنمایی اینکه میتوانید تصور کنید چطور بعد از آن من تا چند روز مخاطب موعظههای تمام نشدنی پدرم بودم.
و اما دربارهی سه مخاطب اصلی نوشتههای آبکی دوران دبیرستانم که به خاطر خواندن داستانهایم و تشویقشان بهشان مدیون هستم:
آقای جمشیدی همانطور که گفتم به سرنوشت ابرقهرمان و ضدقهرمانهای همان داستانهای تاریک دچار شد و پنج سال پیش به خاطر حملهی قلبی فوت کرد. دوستم مهرانه با یک مهندس عمران به نام داریوش ازدواج کرد و بعد ناگهان اثرش به طور کلی از روی کرهی زمین پاک شد. و مهدی دوست عزیزم تنها کسی است که هنوز گاهی تو فضای مجازی سرک میکشد و چیزی میخواند و میرود و به زندگیاش ادامه میدهد و حداقل من خیالم راحت است که دوباره بر خواهد گشت؛ برای خواندن یادداشت یا شعری جدید. و البته آقای فتوکپیچی هم حتما هنوز دارد سندهای ازدواج و شناسنامهها را فتوکپی میکند و اطلاعات داخل آن را برای سرگرمی و شاید ارضای حس فضولی سطحی و کوتاه مدت مرور میکند. ولی دیگر از سیاهمشقهای من در دستگاه کپیاش خبری نیست.
آه و پدرم... او همچنان معتقد است که نوشتههای من آبگوشتی و سیاه است و نوشتن برای آدم آب و نان نمیشود. و البته یک جورهایی هم راست هم میگوید. من با چاپ اولین کتابم نه تنها سود نکردهام که یک میلیون و دویست هزار تومان هم ضرر کردم و هنوز شصت هزار تومان از مجلهای که چهار سال پیش در آن مشغول نوشتن بودم طلب دارم.
این که در زیر خواهید خواند قسمت اول یک رمان دنبالهدار است که در فیسبوک و وبلاگم منتشر میشود:
بعد از ظهر بود. ساعت نزدیکهای دو یا سه. خانهی چوبی قدیمی و دور افتاده در گوشهای از دشتی وسیع و بی در و پیکر قرار داشت. پنجرهها بسته بودند و پردهها کشیده شده طوری که کسی نمیتوانست داخل خانه را ببیند. تکههای چوبِ نمای خانه پوست پوست شده بودند و رنگ و رویشان رفته بود. چند تا از آنها در اثر رطوبت و خشک شدن متوالی انحنا برداشته و از جایشان بیرون آمده بود. انگار سالها کسی گذرش به آنجا نیافتاده بود. آنقدر متروک بود که نمیشد حدس زد چه کسی داخل خانه زندگی میکند. و آیا اصلا کسی آنجا زندگی میکند یا نه؟ دو درخت سرو خشک شده در حیاط خانه قرار داشت. هیچ برگی روی آنها دیده نمیشد. چند رشته علف هرز دور درختها دیده میشد که خشک و زرد شده بودند. آن طرفتر یک آلاچیق قرار داشت که سقف چوبیاش شکسته و ریخته بود. دو تا از ستونهای آلاچیق هم در اثر ریزش سقف کاملا کج شده و روی سقف ریزش کرده افتاده بودند. کنار آلاچیق یک حوض خشک دیده میشد که تکههای بتن آن کنده شده و به اطراف ریخته بودند.
دور تا دور دشت هیچ اثری از موجود زنده وجود نداشت. نه خانهی دیگری، نه ماشینی و نه آدمی. یک راه خاکی از یک جادهی آسفالته منشعب میشد و بعد از ده دقیقه رانندگی در آن از دور دست میشد آهسته آهسته خانه را دید. سکوت مثل یک اتمسفر سنگین فضای دشت را پر کرده و با دود قرمز رنگی که تمام زمین را احاطه کرده بود مخلوط شده بود. دریغ از شنیدن صدای یک جیرجیرک یا پرندهای در اطراف! دود قرمز رنگ مثل یک پتوی سنگین بر روی تمام دشت پهن شده بود.
ناگهان در افق جادهی خاکی گرد و خاک عظیمی بلند و صدای مهیبی شنیده شد. صدایی مثل جیرجیر چرخهای غلتکی یک بولدوزر عظیمالجثه.
یک تانک غولپیکر بود که داشت از مسیر جاده به سمت خانه حرکت میکرد. لولهی تانک در اثر انفجار تخریب شده بود. هر چه نزدیکتر میآمد صدای غلتکهای آن بیشتر و کرکنندهتر میشد. غلتکهای فولادیاش خاک را مثل خمیر نانوایی زیر خودشان ورز میدادند. گرد و خاک همه جا را برداشته بود. تقریبا پنجاه متر با خانه فاصله داشت. با چنان سرعتی به سمت خانه حرکت میکرد که میشد پیشبینی کرد هدف از نزدیک شدن تانک تخریب خانه و با خاک یکسان کردن آن است. ولی آهسته آهسته سرعتش را کم کرد. وارد حیاط شد و ناخواسته حوض بتنی را زیر غلتکهایش در هم کوبید. صدای گوشخراش و فلزی غلتکها متوقف شد. تانک از حرکت باز ایستاد. اینبار میشد صدای موتور آن را واضحتر تشخیص داد.
هیچ اتفاقی یا تغییری از سمت خانه رویت نمیشد. درها و پنجرهها بسته و پردهها کشیده شده بودند. با اینحال میشد حس کرد که پردهی یکی از پنجرهها که به سمت تانک قرار دارد اندکی پس زده شده است و کسی دارد از داخل خانه به دقت به آنچه که در بیرون از خانه در حال اتفاق افتادن است نگاه میکند. چند دقیقه گذشت. گرد و خاک نشست و دوباره دود قرمز رنگ شروع به خودنمایی کرد. ناگهان موتور تانک خاموش شد و در یک لحظه سکوت دوباره در دشت حکمفرما شد. سکوت آنقدر سنگین و غیر منتظره بود که گوش را کر میکرد. چند دقیقهی دیگر گذشت که درب دایرهای روی سقف تانک باز شد و بعد سر یک نفر از آن بیرون آمد. کلاهخودی به رنگ خاکی سرش کرده و یک ماسک شیمیایی خاکستری رنگ با عینک دودی و دو فیلتر فلزی استوانهای تمام صورتش را پوشانده بود. فردی که سرش را از تانک بیرون آورده بود به سمت خانه نگاه کرد و توجهش به همان پنجرهای جلب شد که به سمت تانک و حوض نابود شده قرار داشت. پردهی پشت پنجره تکان مختصری خورده بود. با اندکی تقلا از دریچهی فوقانی تانک به همراه یک جعبهی نسبتا بزرگ و مهر و موم شده بیرون آمد. تمام بدن فرد با لباس حفاظتی پدافند شیمیایی خاکستری پوشیده شده بود. دستکشهای خاکستری از جنس لباس دستش کرده و پوتینهایش را هم با روپوش پلاستیکی شفافی پوشانده بود. از تانک پیاده شد و با جعبهای که در دست داشت به سمت در اصلی خانه حرکت کرد. جلوی درب ایستاد و در را محکم و با چنان شدتی کوبید که نزدیک بود از جایش کنده شود...
اینجا شهر کوچکی در جنوب ایالت ایلینوی است و من در ساعت یازده در یک شب نه چندان سرد زمستانی پشت میز کامپیوترم نشستهام و میخواهم در مورد شهری بنویسم که چیزی حدود ده سال از زندگیام را در آن گذراندهام؛ از هجده سالگی تا بیست و هشت سالگی. و آدمهایی که تمام یا بخشی از زندگیام را با آنها و در کنارشان بودهام. سه سال پیش بود که برای آخرین بار تهران را به مقصد فرودگاه امام خمینی ترک کردم تا برای ادامهی تحصیل به آمریکا بیایم. در فرودگاه، مادر، برادر، دایی، و یکی از دوستانم به نام هومن به بدرقهام آمده بودند. سعی میکردم حالم خوب باشد و به روی خودم نیاورم که چه اتفاقی دارد میافتد. قرار بود برای حداقل چند سال هیچکدام از آدمهایی را که تمام زندگیام را با آنها گذرانده بودم نبینم. قرار بود مادرم را که تقریبا همهی زندگیاش را وقف من و برادرم کرده بود ترک کنم و به شهر کوچکی بیایم که ده هزار و هشتصد و چهل و هشت کیلومتر دورتر از محل زندگیام تهران بود. قرار بود شهری را که ده سال در آن مثل یک درخت ریشه دوانده بودم، در خیابانهایش عاشق شده بودم، دوست داشته شده بودم، زندگی کرده بودم، غذا خورده بودم، و دوستهایم را همراهی کرده بودم ترک کنم و برای نمیدانم چند سال گذرم هم به آنجا نیافتد. هم من، هم مادرم و هم برادرم میدانستیم که ویزای من سینگل است. ویزای سینگل در فرهنگ لغت دانشجوهای اعزام خارج یعنی اینکه حداقل برای تمام مدت تحصیل و حتی بیشتر از آن نمیتوانی به خارج از کشور محل تحصیل مسافرت کنی، یعنی نمیتوانی خانوادهات را برای سالها ببینی، یعنی در سرزمین بزرگی مثل آمریکا زندانی میشوی، یعنی حتی اگر کیلومترها هم رانندگی کنی و ایالتها را پشت سر خود بگذاری به اقیانوس آرام یا اطلس برسی، آنجاست که دیگر راهی برای ادامه دادن نیست؛ و در یک کلمه یعنی تبعید. تبعید تحصیلی.
سعی میکردم هیچکدام از اینها را به روی خودم نیاورم. همراهانم هم سعی میکردند به روی خودشان نیاورند. سعی میکردم خونسرد باشم و طبیعی جلوه کنم. همراهانم هم سعی میکردند خونسرد باشند و طبیعی جلوه کنند. یک درب کوچک بود که سالن انتظار فرودگاه را از سالن مسافران خارج از کشور جدا میکرد. یک افسر پلیس آنجا نشسته بود که ویزای پاسپورت مسافرها را چک میکرد و مسافران و چمدانهایشان را از خانواده و همراهانشان جدا میکرد. حدس میزنم سرسختترین و سختگیرترین افسر پلیس فرودگاه را آنجا پای آن در گذاشته بودند. چرا که جدا کردن افراد و توجه نکردن به لابه و التماس همراهان برای اینکه بگذارد حداقل چند دقیقه بیشتر مسافر را در سالن آن طرف دیوار همراهی کنند کار هر کسی نیست. یک آدم نظامی سختگیر میخواهد که تنها به درست انجام دادن وظیفهاش و پرهیز از هر نوع استثناء فکر کند. مادرم داشت اصرار میکرد که بگذارد به آن طرف دیوار بیاید. ولی فایده نداشت. خداحافظی کردیم. خانوادهام را در آغوش گرفتم. هومن تنها دوستی که به بدرقهام آمده بود را هم در آغوش گرفتم. برادرم سعی میکرد بهت همهمان را با جملههای معمولی و امیدواری به اینکه خیلی زود همدیگر را خواهیم دید از بین ببرد. افسر پلیس ویزای پاسپورتم را چک کرد. از در کذایی عبور کردم و به آن سوی دیوار سفید و طولانی رفتم. با چشمهایم از بین درز کوچکی که در دیوار وجود داشت برای آخرین بار خانوادهام را دیدم. مسئولین فرودگاه میدانستند که باید درزهایی بین دیوار کار گذاشته شود تا بتوانی از طریق آن قطرههای اشک را در چشم آدمهایی که پشت سر خود جا میگذاری ببینی.
دور شدم. دور شدم. دیگر حتی قطرههای اشک هم در چشمان مادر، برادر، دایی و هومن از میان آن درز کوچک قابل دیدن نبود. با اینحال خیالم راحت شد که همه چیز به بغضهایی گیر کرده در گلویمان و چند قطره اشک در چشمها خلاصه شد. خیالم راحت شد که کار به گریه نکشید. گریه کردن در فرودگاه بدترین چیزی است که میتواند سراغ هر مسافر یا همراه مسافری بیاید. چمدان را به قسمت بار تحویل دادم. برچسب مربوطه را گرفتم و توی جیب گذاشتم. ساعت را نگاه کردم. هنوز وقت داشتم. به دستشویی رفتم. بعد بیرون آمدم و آب خوردم. هنوز در بهت فرو رفته بودم. داشتم به سمت صف چک کردن مسافران حرکت میکردم که ناگهان جای دستی را روی پشتم احساس کردم. برگشتم. مادرم بود. (ادامه دارد.)